هنرمندی های من
همه جا تاریک بود،حتی از پنجره هم نوری نمی آمد،تنها چیزی که از اتاق من شنیده می شد... ادامه در ادامه مطلب... در حالی که گوشه ای نشسته ام نگاهش می کنم،اما او ما نمی بیند،در واقع اصلا مرا در هیچ جا نمی دید.یا شایدم می دید اما اهمیت نمی داد.می توانستم احساس کنم که از من خوشش نمی آید و وجود من و دیدن من به مزاجش خوش نمی آید.این،آزارم می داد. تقدیم به دوست خوبم تینا که ازم خواست همچین رمانی بنویسم... ادامه در ادامه مطلب....
Power By:
LoxBlog.Com |